senator73
من باید اعتراف کنم که شخصیت مغروری دارم با اینکه خیلی از دوستام بعد از شناخت و آشنایی کاملتر با من به این مسئله اعتراف میکنن که تا قبل صحبت و آشنایی با من، به نظرشون من فرد مغروری میومدم اما بعد نظرشون در این مورد کاملا عوض شده...وباز گاهیم به خاطر همین ویژگی شده که مراسم عروسی نزدیک ترین یا به عبارتی فامیل درجه یکم نرفتم و الانم نزدیک یکسال هست که باهم قهریم !(البته تقصیر رفتار بی ادبانه ی خودش بوده و باید خودش متوجه رفتار زشتش بشه و احساس کنم که پشیمونه، توی این جریان کسی هم دیگه دخالتی نمیکنه چون اکثرن معتقدن که اشتباه از کی بوده اما خوب منم بیتقصیر نبودم... وتا حالا هم حسابی توی این قضیه غرور خرج کردم!و خیلی خواسته باهم حرف بزنه و گاهی هم با پرویی حرف زده.. و جدیدا گفته که دوست داره بامن آشتی کنه، خوب حقم داره چون اون خیلی منو دوست داره اما من دریغ از یک کلمه و یا یه احساس توی این مدت قهر خرجش نکردم !!غیر همین تازگیا که وقتی شنیدم دوست داره آشتی کنیم تحت تاثیر قرار گرفتم و به خانومش گفتم که بابت کاری که برام کرده بود..ازش تشکر کنه.) بین خانواده هم بعضیاشون منو شخصیت مغروری میدونن...اما گاهی واقعا از این غرورم لذت میبرم! ولی گاهی وقتا اگه این ویژگی ذاتی من توی بعضی مسائل به حساب دیگه ای زده بشه به یه پیش آمدی که آخرش تلخه میرسه خیلی تلخ..،اون وقته که چیزی برای آدم جز افسوس نمیمونه... ...و اما تو، باید میفهمیدی اینارو... باید میفهمیدی خیلی چیزهارو...که لاقل غرور من هیچ اما تو حداقل موقعیت شناس میبودی که نبودی...!،خودت اگه این پستو بخونی متوجه میشی ،رفتار تو نسنجیده بوده تا حالا..البته گاهیم دوپهلو یه نمونش توفیس!از واژه هایی برای بعضیا استفاده کردی که گاهی واقعا باورمی کنم چیزایی که ازت میگن وشنیدم.. اما من حالا ناخواسته و خواسته میخوام اعتراف کنم به خیلی چیزا..به اینکه از یه زمانی به بعد احساس واقعیم و رفتارم باهم در تضاد بودن...اشتباه نکن این تضاد فقط مربوط به اون غروری که ازش حرف زدم نیست بلکه چیزای خیلی مهتر دیگه شاملش میشه،عهدی که با خودم بستم..،چیزایی که مربوط به توئه..و و ودلایل زیادی داره که همشم منطقیه، حتی هدفم،شاید عشق رسیدن به هدفم تنها چیزی باشه توی زندگیم که حاضر نیستم چیزی یا حتی کسی ازش دورم کنه به هیچ قیمتی! من همیشه ترس عجیبی از آدما دارم و این ترس کاملا طبیعیه توی زمونه ای که همه آدما روی چهرهای حقیقیشون نقاب زدن تا دیده نشن و دیگران به ذات حقیقیشو پی نبرن..خیلی وقتا دوس دارم باورت کنم ،باور اون چه رو که نشون دادی، اما سخته لاقل نسبت به تو سخته...خیلی از آدما وقتی بین 2راهی میمونن ریسک میکنن اما مطمئنم که من راه خوبی رو پیش گرفتم... و شاید تا وقتی که خیلی چیزا عوض نشه و من مطمئن نباشم به خیلی چیزا دوست ندارم تصمیمم رو عوض کنم در این مورد.. ای کاش منو میشناختی.. ای کاش میفهمیدی که من با بقیه توی بعضی مسائل فرق دارم ...خیلی وقتا و در خیلی چیزا اینطوری بوده و هست اگه الان اینارو نوشتم برای این نبوده که بگم پشیمونم از عکس العمل هام، فقط برای اون 1درصدحقیقی...و شاید برای اینکه هیچ وقت فرصتی برای گفتن حرفام پیش نیومد ...یا اینکه بهتر بفهمی منو و یادت نره که منو با بقیه سنجیدی ...وباز شاید اگه اون 1درصدیه، حقیقت داشته باشه بخاطر همون به خودم فرصت اعتراف بدم که حسرت این اعتراف نمونه ته دلم، که نگی...و بیشتر اینکه باورت کردم...یا شاید باورکردم که همه چی صادقانس...و و و خواب نیستی و اینا همش مربوط به توئه...انگار به آرزوت رسیدی... نمیدونم اما حسی بهم میگه که اینجا میای و پستامو میخونی ... راستی کتابای خیلی سبزت هنوز دستمه ها!!؟میخواستم بعد کنکور بهت برگردونم چون هم امانته دستم هم خودمم اینقد کتابا و جزو های کنکوریم زیاده که تمام قفسه ی کتابامو پر کرده، اما خوب نشد...
توی یکی از این روزا تو تاکسی نشسته بودم،کنارم یه خانومی بود که بعد گذشت زمان کوتاهی ازم پرسید شما دختر خانم جعفری هستید؟ من که انگار سوال عجیبی پرسیده باشه گفتم خانوم جعفری؟؟؟اون خانم یکم به من من افتاد و گفت منظورم فامیل پدر...خلاصه کاشف به عمل اومد که اون خانوم مادر بنده رو میشناخت، ولی خب تا بحال من و ایشون همدیگرو ندیده بودیم اما از روی شباهت زیاد و بی انتهای من به مادرم فهمیده بود که...تا بحال یه همچین اتفاقی نیفته بود ،چرا شده بود که خیلیا بگن من یه جورایی کپ مادرمم ولی این جوریشو ندیده بودم! یا حتی یبار این اتفاق بالعکسش افتاد،یبار یه جلسه ی اعتراضی قبل شروع مدرسه ها منو و چند تا از بچه درس خونای مدرسه گذاشته بودیم که توی فلان روز و فلان ساعت بریم مدرسه، به همراه مادرامون تا ما حرف بزنیم و اعتراض کنیم و اونا هم حمایتگر ما باشنو و حرفامونو تصدیق کنن و هم حرف ما به کرسی بشینه، خلاصه اون روز نمیدونم چی شد که من نرفتم و مادر بیچارو رو راهی کردم خلاصه دو ستامم که تا اون روز مامانمو ندیده بودن( اخه میدونید من خیلی مستقلم!)بعدم اعتراف کردن که مامانه منو از روی شباهت نزدیکش به من شناخته بودن و خوشحال از اینکه کشف بزرگی کرده بودن! خیلی وقتا من باور نمیکردم این قضایای این چنین رو یا بالعکس مامانم میگفت خدا نکنه تو به من رفته باشی،* البته حقم داشت چون وقتی عکس 17و20سالگیشو میدیدم حرفشو درک میکردم!!ولی خوب حدودا 2سال پیش یه عکسی پیدا شدا توی آلبومای قدیمی مادر جونم که تازه اونجا بود که هردومون پذیرفتیم که کاملاشبیه همیم!توی اون عکس دسته جمعی که مال زمانای خیلی قدیم بود و مامانمم حدودا توی اون عکس 9و 10ساله میزد عین من بود انگار من اون لحظه اونجا بودم و اون عکسو گرفتم ن مادر گرامی !!از اونجا بود که این قضیه بطور عینی واسه همه تفهیم شد!
چند سالیه که باب شده همه بینیشونو عمل میکنن اونایی هم که هنوز عمل نکردن قصدش رو بلااستثنا دارن!!! از دوستو فامیلو و غریبه گرفته اکثرا بینی عملین!فقط مونده ننه جونه من که...البته از حق نگذریم بعضیا مثل پ.ن واقعا سلامتیشون تحت شعاعه و نیاز مبرم دارن به این جراحی بعضیام مثل پ.ن که وقتی با تعجب ازش میپرسی که بابا بینیت که خیلی خوب بود...چرا..؟میگه خوب بودا ولی میخواستم بهتر بشه!همین کارارو میکنید که رکورد دار میشیم دیگه!!!!تا چند سال پیش توی تصادفات اول بودیم تو جهان ،حالا... آخه چرا اون دسته دوم پ.ن ها که بالا اشاره کردم اینطور فکر میکنن که با این کار چهره ی زیباتری پیدا میکنن ،اکثردخترای عصر امروز اینقد راه های زیبا تر کردنشون یجور شده که همه دارن میشن عین هم!انگار هممون زیبایی رو یجور میبینیم ،با یه قاعده های کاملا مشخص!!،غافل از اینکه این تناسبه که زیبایی میاره نه... تا چند وقت پیش به این فکر میکردم که اگه شرایط پیش بیاد شاید بدم نیاد که یه تغییری به این نگین صورتم بدم!اما چند هفته پیش، دختر عمم که خیلی ایراد گیره از صورت و رفتار آدما و خیلی بهشون دقیقه، وقتی در مورد بینیم انتقاد کرد تصمیم گرفتم تا جان در بدن دارم در حفظ این عزیز دل کوشا باشم!!!!!
چقد گاهی این حس واسه آدم غریبه و نامفهوم میشه... همش تقصیر خودمونه، که گاهی اینقدر توی گوش خودمون میخونیم که چقد من بدشانسم ،چقد آخه من باید بد بیارم ،تا کی..؟و از این جور چیزا،غافل از اینکه بابا با گفتن این چیزا مشکلی حل نمیشه بلکه به مشکلات و بدآوردنا تم اضافه میشه و نا خواسته آهنربای ذهنمون رو برای جذب بدترینا یا بقول خومون بدبیاری ها و مشکلات فعال کردیم یه جایی به خومون میام که کوهی از بدآوردنا و مشکلات روی سرمون هوار شدن !!نمونش خود من، با اینکه توی این زمینه ها خیلی مطالعه کردم و تاثیرش رو توی یه مدت 4ساله از زندگیم دیدم و مهمترین دستاوردام و خواسته هام توی همون دوران بوده اما باز با یه شکست همه چیزو فراموش کردمو و با تکرار این جملات بدشانسی ها و مشکلات کوچیک و بزرگ روی سرم خودم هوار کردم!اصلا میدونید به قول یکی از دوستای نابغه ی خودم لعنت به این کنکور که روال عادی زندگیمونو بهم زده و بقول خودمم لعنت بهش که خوب و مثبت فکر کردنمون رو ازمون گرفته و آهنربای ذهنیمون رو برای جذب اتفاقات خوب و...غیرفعال کرده،و البته اینا کمترین چیزایی که ازمون گرفته،بگذریم،فقط میدونم برای برگشت زندگیم به روال قبل باید دوباره و حسابی روی ذهنم کار کنم تا مثل قبل احساس رضایتم نسبت به خودم و داشته هام برگرده وشاید لازم باشه مثل قبل کتابای دکتر آزمندیان یا آبراهام هیکس یا حتی رمان های مارک فیشر رو دوباره بخونم. به قول یکی از دوستام قانون جاذبه مغزمون نگاه نمیکنه که ناراحتی و نمیخوای یا خوشحالی و میخوای ،به هر چیزی که فک کنی چه خوب و چه بد به همون عمل میکنه و تورو بهش میرسونه.هرچند که این چند وقته هر قولی که به خودم میدم یا هر تصمیمی که میخوام اجراییش کنم ناموفقم انگار بقولی تصمیمم شده عین یه ماهی که هم گرفتنش برام سخت شده و هم نگهداریش! اما این یکی رو هر طور شده باید دوباره عملی کنم .
|
About
Archivesمرداد 1393آبان 1392 مهر 1392 مرداد 1392 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 Authorssenator73fatemeh jafari Links
۩۞۩جدید ترین ترفند های دنیا همه چی۩۞۩ LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی Categories
فرقی نمی کنه...!
کاربران آنلاین:
بازدیدها :
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
|